داستان کوتاه - حال خوب

متن داستان کوتاه برای گویندگان دوره آموزشی ” کلیک کنید “

علی علیزاده فوریه 29, 2020 6884 1


زمینه
share close

آموزش متن خوانی داستان خوانی

لطفا اصول اولیه این آموزش را رعایت کنید و سپس چندین بار ضبط کنید و بهترین کار خود را برایمان ارسال کنید.

در ابتدا موزیک را دانلود کرده و برای اجرای کارتان موزیک پخش شود و متن را خودتان بخوانید و برایمان در واتس آپ یا تلگرام بفرستید تا توسط سرپرست گویندگانمان بررسی و نقد شود و اصلاحیه خدمتتان ارائه شود. دقت شود حس گرفته شود و تیپ لحنی و مدل رفتاریتون مطابق چیزی که خواسته شده باشد.
گرد آورنده: خاتون

متن شماره اول:
سیلی روزگار
نوشته‌ی : علی سلطانی

■ چند هفته‌ای بود که خدمت سربازی‌ام را تمام کرده بودم، در عجیب‌ترین اتمسفر زندگی به سر می‌بردم، همیشه فکر می‌کردم به این نقطه که برسم حتما همه چیز رو به راه است، اما این‌گونه نبود.
◻️ در تمام طول خدمت به این فکر می‌کردم از اینجا که رفتم باید چه کار کنم؟
درسم تمام شده بود، بعد از تمام شدن خدمت سربازی باید چه کاری را شروع کنم؟
▪️خدمت سربازی …
خدمت سربازی یعنی بلاتکلیفی …
سخت بود اما انسان گاهی نیاز به بلاتکلیفی دارد، نیاز دارد که خوب با خودش خلوت کند، به همه چیز فکر کند، به راهی که آمده، به مسیری که می‌خواهد برود.
◽️ در پادگان اکثر سربازها عاشق‌اند، زیاد پیش می‌آید ببینی نام دختری را داخل کلاهشان نوشته‌اند یا اینکه قبل از خواب زل بزنند به عکسی که در تخت خوابشان مخفی کرده‌اند.
▪️آن‌هایی هم که عاشق نیستند/ کلافه‌اند، غر می‌زنند، دردسر درست می‌کنند!
انگار چیزی به نام عشق لازم است که همانند مسکنی قوی آدم را آرام کند تا در میان شلوغی سرش به کار خودش باشد.
▫️ عشق آدم را کم حرف می‌کند، کسی که عاشق است بیشتر از اینکه حرف بزند فکر می‌کند، عشق آدم را نترس می‌کند، کسی که با خودش اعتراف کرده عاشق است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
▪️عشق آدم را از خود گذشته می‌کند، کسی که عاشق است می‌بخشد، تلافی کردن در مرام عاشق ها نیست.
آدم عاشق خوب است، یک خوب واقعی، آرام و بی‌آزار است، چرا که مهربانی پیشه‌ی عشاق واقعی‌ست.
▫️وقتی به سربازهایی که از خانواده دور بودند نگاه می‌کردم به یقین می‌رسیدم که تنها خلق و خوی عشق می‌تواند این روزهای سخت را قابل تحمل کند.
▪️فکر کردن به کسی که در اوج بی‌قراری آرام‌ات می‌کند.
می‌توانی در کنار خودت احساسش کنی، نوعی انتظار
آری نوعی انتظار
انتظار لازم است
انتظار است که مسیر را هر چند سخت دلپذیر می‌کند.
▫️اگر در آن‌سوی سختی‌ها چیزی برای رسیدن نباشد مفهوم زندگی زیر سوال می‌رود.
▪️من هم عاشق بودم اما این عشق برای پیش از خدمت سربازی بود.
عاشق دختری که در فرهنگ خانوادگی‌اش رابطه‌ی پنهانی تعریف نشده بود.
▫️همسایه‌ی دیوار به دیوارمان بودند، هیچ وقت فکر نمی‌کرد که <من، این پسر آرام که حتی حوصله بالا آوردن سرش را ندارد تا نگاه کند به اطرافش> چگونه می‌تواند عاشق شود؟
▪️اما فهمید …
طرز نگاه این پسر که در اوج آرامش آشفته بود را فهمید.
فهمید و دلبری می‌کرد …


با نگاه‌اش، با خنده‌اش، با راه رفتن‌اش، با نحوه‌ی سلام کردن‌اش …▫️تا قبل از آن ندیده بودم به وقت باران پنجره‌اش را باز کند، ندیده بودم گلدان‌های بالکن‌شان را آب بدهد.
ندیده بودم به دو طرف موهایش که از فرق باز می‌کرد، گل سر بزند.▪️فهمیده بود و تمام دخترانگی‌هایش بوی معشوقه بودن می‌داد.
عشق را پنهانی بین هم رد و بدل می‌کردیم
شیرین بود، شیرین، زیبا و روان.▫️من در یکی از شهرهای مرزی خدمت می‌کردم و هر چند ماه یک بار می‌توانستم به خانه بیایم، روز و ساعتی که می‌خواستم به خانه بیایم را می‌دانست، یعنی از زیر زبان خواهرم بیرون کشیده بود!▪️همیشه نیمه شب می‌رسیدم خانه و همیشه می‌دیدم چراغ اتاق‌اش روشن است …
پرده را کنار می‌زد، نگاه‌ام می‌کرد، نگاه‌اش می‌کردم و هیچ کس نمی‌دانست در این دو نگاه چه حرف‌هایی که گفته نمی‌شود.
■ بعد از تمام شدن خدمت سربازی مدارک مهندسی‌ام را هر جا بردم گفتند: سابقه کار!
منظورشان از سابقه کار را نمی‌فهمیدم، هیچ کس هم نمی‌فهمید بالاخره باید از یک جایی شروع کرد.
◻️ من تا آن روز درس خوانده بودم و خدمت رفته بودم، کدام سابقه کار؟
بالاخره از یک جایی شروع کردم ‌و در یک کارواش مشغول به کار شدم، خیلی هم‌ بی‌ربط نبود، من مهندسی مکانیک خوانده بودم و حالا موتور شویی و ماشین شویی می‌کردم!
▪️جز من هفت نفر دیگر هم در آن کارواش کار می‌کردند.
از همان روز اول با آقا یحیی که مردی میانسال بود دوست شدم.
▫️قبل از کارواش در یک شرکت ریسندگی کار می‌کرده و زندگی تقریبا خوبی داشته اما بعد از خرابی وضعیت بازار <مدیرعامل شرکت> نیمی از کارگرها را اخراج کرده بود که یحیی هم یکی از آن‌ها بود.
▪️می‌گفت بعضی از همکارانش بعد از اخراج از ریسندگی به طرز بدی بیکار و بی‌پول شدند و زن‌هایشان آن‌ها را رها کردند و رفتند.
▫️می‌گفت قبل از ازدواج و چند ماه اول بعد از ازدواج همه چیز خوب است اما بعد از مدتی همه چیز پول است!
▪️از همه بیشتر کار می‌کرد که مبادا‌ اختلاف سنی‌اش با کارگرهای دیگر که جوان‌تر بودند به چشم بیاید.
▫️آن‌جا وضع مالی همه بد بود اما همه‌ی کارگرها سعی می‌کردند ماشین های مدل بالا را بدهند، یحیی بشورد که شاید انعام خوبی گیرش بیاید، چرا که حقوق کار در کارواش کفاف زندگی ما که مجرد بودیم را نمی‌داد چه برسد به آدم متاهل با دو فرزند.
▪️روزهای سختی را می‌گذراندم اما بساط عشق پهن بود …
دلخوشی جاری بود
هر روز از سرکار که می‌رسیدم خانه، چند دقیقه‌ای جلوی درب می‌ایستادم تا بیاید لب پنجره و خیلی غیر مستقیم با برق چشمانش بگوید دوستت دارم و من هم با سری که پایین می‌انداختم مردانه جوابش را بدهم!
▫️ شیرین بود، شیرین و زیبا و روان …
می‌دانستم اگر چیزی بگویم
اگر حرفی بزنم
یا اینکه بخواهم رابطه داشته باشیم حتما قبول می‌کند اما این را هم می‌دانستم این رابطه خیلی زود به گوش خانواده‌اش می‌رسد و بعد هم به گوش خانواده من و بعد هم باید ازدواج می‌کردیم.
▪️اما با کدام پول؟
کدام خانه؟
کدام ماشین؟


این زندگی با تصورات من خیلی فاصله داشت
اصلا گور بابای تصورات …
امکانات اولیه زندگی هم فراهم نبود
اگر خانواده‌اش با دیدن وضعیت مالی من مخالفت می‌کردند چه؟
▫️ نباید بی‌گدار به آب می‌زدم.
گاهی به گوشم می‌رسید که برایش خواستگار می‌آید اما خیالم راحت بود که یک خواهر بزرگتر از خودش دارد و او ازدواج نکرده است و می‌دانستم تا وقتی هم که او ازدواج نکند <دختر کوچک‌تر> را شوهر نمی‌دهند.
■ دو ماه از کار کردن‌ام در کارواش می‌گذشت که خبر رسید خواهر بزرگترش خواستگار دارد و در عرض چند هفته عقد وُ ازدواج و در نهایت رفت سر خانه وُ زندگی‌اش.
◽️ حالا دیگر از دلهره تاب نداشتم …
طرز نگاه‌اش کمی عوض شده بود با چشمانش داشت می‌فهماند که فلانی دست بجنبان دیگر …
▪️اما فلانی، یعنی همان منِ بیچاره با پولی که در این مدت با کار در کارواش پس‌انداز کرده بودم، تنها می‌توانستم یک جعبه شیرینی بخرم و یک دسته گل و یک حلقه‌ی ارزان قیمت!
☆ باقی‌اش پس چه؟
▫️من از بی‌پولی و فقر وحشت داشتم،
دلم نمی‌خواست مثل پدرم وقتی از سرکار برمی‌گشتم تا نیمه‌های شب مسافرکشی کنم که سر ماه لَنگ اجاره خانه نباشم.
▪️دلم نمی‌خواست زنم مثل مادرم جای چهار نفر غذای دو نفر را درست کند و خودش لب به غذا نزند و الکی بگوید گرسنه نیستم اما نیمه شب نانِ خالی بخورد.
▫️دلم نمی‌خواست دخترم مثل خواهرم لباسی که دلش می‌خواست را نتواند بپوشد …
☆ دلم نمی‌خواست پسرم مثل خودم بخاطر نداشتن پولِ سرویس، مسیر طولانی مدرسه را در سرما پیاده برود و از رویِ کفش‌هایش نایلون بپوشد که آب باران و برف به پاهایش نفوذ نکند.
▪️من یک بار در خانه‌ی پدرم فقر را زندگی کرده بودم، فقر را با پوست و گوشت و خونم حس کرده بودم و حالا وحشت از فقر، عشقی که در دل داشتم را سرکوب می‌کرد.
▫️یک ماه از ازدواج خواهر بزرگترش گذشته بود و من هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم جرات این را نداشتم که پا پیش بگذارم.
▪️در خیابان وقتی می‌دیدمش خودم را به آن راه می‌زدم.
حواسم بود هر شب وقتی از سرکار برمی‌گردم طبق قرار نانوشته‌مان، می‌ایستد و نگاه‌ام می‌کند اما دیگر پنجره‌ی اتاقش را نگاه نمی‌کردم …
☆ نگاه‌اش نمی‌کردم و تا صبح تصور نداشتن‌اش گلویم را خفه می‌کرد.
▫️در همان دورانِ سخت به سر می‌بردم که یک روز یحیی با حالی پریشان وارد کارواش شد و مستقیم رفت داخل دفتر مدیر و بعد از چند دقیقه خارج شد و نشست لب جدول و سیگاری روشن کرد و با هر پُک سنگینی که می‌زد بغضِ مردانه‌اش را می‌خورد.
رفتم نزدیک‌اش نشستم و پرسیدم :
چه شده اینگونه پریشانی آقا یحیی؟
_ سیگارش را زیر پا له کرد و گفت :
<مراقب باش روزگار بهت سیلی نزنه>
▪️همانطور که حرف می‌زد انگار تمام دنیا داشت روی سرم آوار می‌شد.
_ می‌گفت :
دخترم بیماری قلبی دارد و برای مداوا باید به خارج از کشور برود.
هزینه‌ی رفت و آمد و عملش را ندارم و هر روز جلوی چشمانم دارد پرپر می‌شود و کاری از دستم برنمی‌آید.
_ دوای دردش پول است که من ندارم.
▫️ آخر حرف‌هایش هم دوباره تکرار کرد که <<فلانی حواست باشه روزگار بهت سیلی نزنه … اینو بهش میگن سیلی روزگار>>
▪️ گفت و رفت و من بُهت زده نشسته‌ بودم و خیره بودم به ماشین مدل بالایی که پسر جوانی با دوست دخترش داخل آن نشسته بودند و نیش‌شان تا بنا گوش باز بود …
☆ ماشینی که با پولش می‌شد دختر یحیی را مداوا کرد!
▫️این تصویر داشت مثل پتک توی سرم می‌خورد و تمام کودکی و زندگی‌ام مقابل چشمانم می‌گذشت و آینده‌ام را هم می‌دیدم که سیگار به دست نشسته‌ام کنجی و به جوانی می‌گویم :
<<مراقب باش روزگار بهت سیلی نزنه>>.
▪️در همین افکار، لِه شده بودم که گفتند خانومی جلوی درب کارواش با تو کار دارد.
■ رفتم جلوی درب کارواش‌، دیدم با لبخندی سرشار از خجالت ایستاده و سر و وضع کثیف و موهای کف خورده‌ام را نگاه می‌کند.
◽️ خشکم زد!
اینجا چکار داشت …
حتما وقتی دیده آنقدر این پا و آن پا می‌کنم آمده تا بگوید تکلیف من را روشن کن.
▪️نزدیکش رفتم …
با همان چشمان پُر برق‌اش سلام داد و سرش را پایین انداخت.
▫️ چند قدمی از کارواش دور شدیم و در ایستگاه اتوبوس نشستیم.
بدون هیچ حرف و سوالی فقط نگاه‌اش می‌کردم.
لبخندش را خورد و سرش را بالا آورد.
نگاه‌اش پر از سوال بود، پر از حرف …
▫️ با آب دهانی که قورت داد همه‌ی آن سوال‌ها و حرف‌ها را بلعید و خواست چیزی بگوید که …
_ پریدم وسط حرف‌اش و گفتم :
هیچ سوالی نپرس.
هیچ حرفی نزن.
فقط من را فراموش کن!
خیال کن هیچ نگاه و حسی بینمان رد و بدل نشده …
▪️ حرفم زیاد برایش غیر منتظره نبود! چرا که از نگاه‌هایِ بی‌تفاوت این مدت اخیر تا حدودی فهمیده بود می‌خواهم بزنم زیر عشقی که با نگاه‌ام به چشمانش فهمانده بودم.
▫️ یک شال گردن که خودش برایم بافته بود را کنار پایم گذاشت و رفت.
☆ با یک دنیا سوال در ذهنش رفت …
▪️من قبل از اینکه از روزگار سیلی بخورم، سیلی محکمی به خودم زدم و درپوش گذاشتم روی عشقی که مدت‌ها خواب و خوراکم بود.
▫️ وضع مالی من خراب‌تر از آن بود که بگویم، صبر کند تا زندگی‌ام رو به راه شود.
☆ از طرفی هم خبر داشتم خواستگارش آدم حسابی‌ست.
▪️رهایش کردم تا برود …
☆ چند ماه بعد از آن هم صبر کرد!


به بهانه‌های مختلف خواستگارهایش را رد می‌کرد و هر شب وقتی از سرکار می‌آمدم خانه می‌ایستاد مقابل پنجره و خیره می‌شد به چشمانم …
اما من بی‌تفاوت شده بودم
☆ شده بودم مثل سنگ
از ترس سیلی روزگار، از ترس فقر، از ترس زندگی …
▫️آنقدر بی‌تفاوتی کردم و آنقدر دوری کردم که بالاخره یک روز وقتی از سرکار برگشتم، دیدم ماشین مدل بالایی جلوی درب خانه‌شان ایستاده است.
☆ پنجره‌ی اتاقش را نگاه کردم، چراغ اتاق روشن بود اما کسی دمِ پنجره نبود،
حتما مشغول صحبت‌های شب خواستگاری بود!
▪️ظرف غذایم را جلوی درب خانه رها کردم و زدم به خیابان!
نباید گریه می‌کردم …
این بغض باید برای همیشه همراه من می‌ماند.
☆ من به خودم سیلی محکمی زده بودم که از روزگار سیلی نخورم.
▫️ آن شب با تمام سختی‌هایش گذشت
چند ماه بعد از آن هم گذشت …
عروسی‌اش هم گذشت، چندین سال از آن شب گذشت و وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام این سال‌ها را جنگیده‌ام برای پول.
● همه چیز داشتم، خانه‌ی خوب، ماشین مدل بالا و شغل پر درآمد، همه چیز داشتم …
همه چیز داشتم!
همه چیز جز عشق
☆ همه چیز به جز جرات به زبان آوردن دوستت دارم!
و
<<این یعنی هیچ نداشتم>>
تمام دارایی من شال گردنی بود که با دستان ظریف و عاشق دختری در خاطرات جوانی‌ام بافته شده بود.
⚫️ من سیلی روزگار را وقتی خوردم که دیگر در هیچ دورانی طعم شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن را نچشیدم.
نتوانستم و نشد، هیچ وقت پیش نیامد که قلبم برای کسی تندتر بزند …
به خیالم از سیلی روزگار گریخته بودم اما روزگار سیلی‌اش را در همان زمان به من زده بود و آنقدر محکم که دیگر هیچ وقت به خودم نیامدم.

¤ پایان متن اول

متن شماره دوم

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

پایان متن دوم

متن شماره 3

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش كرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت كردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت كرد. دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن كه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن كه بر كشتی سوار است. من خدایم را لابه‌لای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به كار می آید. در آن هول و هراسی كه تو گرفتار شدی، هر كفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت: آنها كه بر كشتی سوارند، امنند و خدایی كجدار و مریز دارند كه به بادی ممكن است از دستشان برود. من اما آن غریقم كه به چنان خدای مهیبی رسیدم كه با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می كنم. خدای من چنان خطیر است كه هیچ توفانی آن را از كفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سركشی كردی و گناهكاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن كه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا كه مجال سركشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سكوت كرد و سكوت كرد و سكوت كرد و آنگاه گفت:‌ شاید. شاید پرهیزكاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا كوتاه است و آدمی كوتاه‌تر. مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت:‌ به این درخت نگاه كن. به شاخه‌هایش. پیش از آنكه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریكی را تجربه كرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریكی عبور كرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت…
من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!

راه های ارتباطی:

اســــتودیو صــــداهای هــــمراه

برای ورود به قسمت کتاب های صوتی کلیک کنید

برجسب ها : , , , , , , .

Rate it
آواتار
نویسنده

علی علیزاده

علی علیزاده هستم، مدرس خودشناسی گوینده بازیگر آهنگساز صدابردار/تنظیم کننده

list بایگانی

قسمت قبلی
ارسال نظر (0)

نظر دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *