موج ایران باستان شماره 8 “کلیک کنید”
علی علیزاده
اخبار فعالیت های تیم صداهای همراه
علی علیزاده اکتبر 10, 2018 176
سلام به گرمی خدمت همه دوستان و همراهان همیشگی تیم پادکستر استودیو صداهای همراه
از این پس میتوانید پادکست های مربوط به ایثارگری را از طریق ما پیگیری کنید و بشنوید.
یک اشاره برای شهدا کافیست!
امتحانات دانشگاه این ترم اعصابم را خرد کرده بود. دقیقا” امتحاناتم افتاده بود میان شب های قدر! از اول ماه رمضان خیلی از شب هایم برعکس سال های پیش به جای اینکه به ذکر و نماز بگذرد، پای ورق و کتاب گذشته بود و به جای آرامش ماه مهمانی خدا، بیشتر استرس امتحانات را لمس کردم!
از طرفی هم مهمانی ها و افطاری دادن ها و رفتن های ماه رمضان، کم خوابی ها و زمان کم برای استراحت و اینگونه تشریفات زیبای ماه رمضان، خیلی وقت گیر بود و کلا” حال جسمی ام را بد کرده بود!
از کار برنگشته باید به خواندن درس و امتحانات فکر می کردم و بعد به افطار و سحر و …دو شب قبل هم مسموم شده بودم و یکی دو روز را دربیمارستان و درمان و بی حالی و ضعف گذرانده بودم.
شرایطم روی هم رفته خیلی خوب نبود و همین هم روی اعصاب و روحم اثر گذاشته بود. یکی از مهم ترین موضوعاتی که داشت در این مدت آزارم می داد، دور افتادن از مزار شهدا، میعادگاهم لحظه های دلتنگی هایم بود.
در این مدت به خاطر تمامی مشغله های پیش آمده، نتوانسته بودم مثل هر هفته برای زیارت به مزار شهدا بروم… شاید یکی از علت هایی هم که دلم حسابی سنگین شده بود، همین جدایی بود!… نزدیک به دو ماه بود که نمی توانستم به زیارت شهدا بروم و دلی سبک کنم.
از ابتدای امروز صبح، کار اداری مهمی در خانه پیش آمد که هرچه دنبالش می دویدم، به در بسته می خوردم. مشکلی که اگر حل نمی شد، واقعا زندگی ام بهم می ریخت!… از ابتدای صبح، همسرم پشت سر هم تماس می گرفت که ببیند مشکل حل شده یا نه.
نزدیک ظهر بود که همسرم برای آخرین بار با من تماس گرفت که آنچه نباید می شد، شد! …ناگهان از کوره دررفتم و درحالیکه می لرزیدم، داد زدم: خدا انگار منو نمیبینه!
همسرم که انتظار شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت، حیرت زده سعی می کرد با انواع دلداری ها آرامم کند اما من که انگار ظرف طاقتم سرریز شده بود، فقط گلایه می کردم و از شرایط شکایت می کردم.
یک بار که همسرم برای آرام کردنم گفت: “خدا خودش درست میکنه، تو آروم باش”… انگار که خودم از نابسامانی هایی که برایم پیش آمده بود، صدای شکستن قلبم را شنیده باشم، اشک در چشمانم حلقه زد و با صدایی لرزان گفتم: چرا منو نمیبینه!… من اینهمه دارم تلاش می کنم خوب و درست زندگی کنم!… راه کج نرم… چرا کمکم نمیکنه؟!…
… و در همان خیابان و کنار دیوار آهسته نشستم و گفتم: خدایا! من که سال هاست با عشق تو و شهدا زندگی کردم… من که سال هاست با آرزوی شهادت سر کردم، چرا به دادم نمی رسی؟… نه به شهادت می بریم نه به مرگ!… شهدا! شما مگه منو نمی بینید؟!… کمک می خوام! یعنی یکی از شما نیست که بخواد به این بنده سراپا تقصیر کمک کنه؟! یعنی یکی از این شهدایی که من اینقدر دوسشون دارم، نمیخواد جوابمو بده…. و ساکت شدم!
… از بعد این تماس وقتی که همسرم دید از پیگیری هایش حال من بدتر می شود، دیگر تماسی نگرفت.
مشکل حل نشد و من ناامید و دل شکسته، بی حال و ضعیف، نزدیک افطار به خانه برگشتم. تا لباس عوض کنم و صورتم را بشویم و وضویی بگیرم، اذان گفت و با همسرم نشستیم و افطار کردیم. اینقدر دلم گرفته بود که همسرم نتوانست از دیدن چهره من درست افطار کند و چیزی نخورده به داخل آشپزخانه رفت.
می خواستیم برای شب قدر به مسجد برویم. اینقدر از لحاظ جسمی و روحی خسته بودم که حس می کردم شاید نتوانم امشب را احیا نگه دارم… یک لحظه در دلم به خدا گفتم: تو که مارو تحویل نمی گیری. کمک کن حداقل شب قدررو بیدار بمونم شاید چیزی عایدم شد.
نزدیک نیمه شب با همسرم به مسجد جامع محل رفتیم. ابتدا مراسم سینه زنی برای شب ضربت خوردن امیرالمومنین برگزار شد و بلافاصله دعای جوشن کبیر را شروع کردند. دو جوان با عبا روبروی مردم نشستند و با صدای زیبایی به قرائت دعای عاشقانه جوشن پرداختند.
کمی که از جوشن نگذشته بود، یکی از آن جوانان پشت تریبون اعلام کرد که دو مهمان عزیز داریم که دعا می کنیم به جمع ما ملحق شوند … و به قرائت دعا ادامه داد…
من دلشکسته تر از همیشه تک تک فرازها را می خواندم و چشمانم ابری تر و ابری تر می شد… به فراز های 65 رسیده بودیم که یکباره جوان دعا را قطع کرد و گفت : الحمدلله که مهمان هایمان رسیدند!
نگاهم را که دلتنگ بر روی خطوط مفاتیح حرکت می دادم، با حال خاصی بلند کردم و انگار که منتظر دیدن کسی باشم، به اطراف نگاهی انداختم. یکباره نگاهم به نقطه شرقی مسجد دوخته شد. جمعیت کوچکی از مردم در یک جا تجمع کرده بودند و بی سر و صدا گریه می کردند.
متحیر از جایم بلند شدم و در کمال ناباوری دیدم که تابوت یک شهید گمنام روی زمین است… خشکم زده بود و تازه فهمیدم میهمانی که منتظرش بودیم چقدر عزیز بوده و من چه غافل!…
در یک لحظه به یاد حرف های صبحم با خدا افتادم و … دلم یکدفعه خالی شد!… جمله هایم را با چشمانی بسته که داشت از شدت اشک باز میشد، در ذهنم مرور کردم… “یعنی یکی از این شهیدایی که من اینقدر دوسشون دارم، نمی خواد جوابمو بده”… و باز هم توی دلم خالی شد!…
چشمان بارانی ام را باز کردم و نمی دانم چطور مفاتیحم را در بغلم فشار دادم و بی درنگ به طرف تابوت رفتم… دستم که به تابوت رسید، حال غریبی به من دست داد… انگار آمده بود که همه آرامش خداگونه اش را با یک اشاره به من هدیه کند… انگار دل شکسته ام را یکباره ترمیم کردند و دیگر غمی نداشتم!…
تابوت را بوسیدم و از میان سیل جمعیت که کم کم متوجه حضور مهمان عزیز مراسم می شدند، بیرون آمدم و یک متری دورتر، رو بروی تابوت و رو به قبله نشستم… زیر لب زمزمه کردم: سرم فدای سر نداشته ات! غلط کردم من حقیر از شما گله کردم و … سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بغضم را رها کردم…
جوان با صدایی بغض آلود، درحالیکه منقلب شده بود و فرازها را بریده بریده ادامه می داد، جوشن را به پیش می برد…
در حال خودم بودم که صدای زنگ پیامک گوشی، بلند شد… در آن نیمه های شب، فکر کردم حتما یکی از دوستان التماس دعایی گفته یا … پیام را باز کردم.
با دیدن متن پیام، عرق سردی بر همه وجودم نشست… یادم افتاد که ظهر بعد از ناامید شدنم از انجام آن کار اداری، بدون هیچ امیدی به یکی از دوستانم کارم را سپردم و رفتم و حتی امیدی نداشتم که او کار مرا پیگیری کند…
… پیام از طرف همین دوستم بود… مشکل حل شد…!!!
برجسب ها : شهدا, استودیو صداهای همراه, فاش نیوز, پادکست کرج, تبلیغات کرج, ایثارگران.
Copyright accvs.com
ارسال نظر (0)