play_arrow

موج بزرگداشت - تیم

موج بزرگداشت شماره 5 “کلیک کنید”

علی علیزاده دسامبر 2, 2017 437


زمینه
share close

باسلام خدمت تمام شنوندگان عزیز: موج بزرگداشت موجیست هفتگی، در این موج از بزرگانی که در طول هفته بدنیا آمدند و اثر ماندگاری از خود بجا گذاشتند و نشان دادند که میتوان خوب زندگی کرد و کیفیت زندگی چنین هست، به صوت درآوردیم، با انرژی همراهی کنید…

موج بزرگداشت شماره 5

هفته سوم آبان ماه

استودیو صداهای همراه تقدیم میکند

استودیو صداهای همراه تقدیم میکند
گویندگان:
علیرضا شعبانعلی
علی علیزاده
فاطمه امیری

💯💯💯اما خبر خاص این هفته: 💥💥💥
این هفته با بزرگانی همچون:

Marie Skłodowska-Curie
#ماری_کوری🚨

Albert Camus
#آلبرت_کامو🎗

Alain Fabien Maurice Marcel Delon
#آلن_دلون🕵🏻‍♀

Christopher Columbus
#کریستوفر _کلمب🛳

eghbale lahori
#اقبال_لاهوری✍🏻

Alessandro Del Piero
#الساندرو_دل_پیرو⚽️

Martin Luther
#مارتین_لوتر💼

Kalashnikov
#کلاشینکوف💣

مارا همراهی کنید در این قسمت🌟🌟🌟
💯 راه های ارتباطی :☎️📞
1- WEB : www.accvs.com 🌐
2- INSTA : accvstudio 🆗
3- TELEGRAM : @accompanimentvoicesstudio 🆙
4- ID : @alializadehkashani 🌐

 

 

 
 
 
 
 
 
 

ماریا اسکلودوسکا کوری (ماری کوری) (به لهستانی: Marie Skłodowska-Curie) (زاده ۷ نوامبر ۱۸۶۷ – درگذشته ۵ ژوئیه ۱۹۳۴) فیزیکدان و شیمی‌دان لهستانی بود. وی در ۷ نوامبر سال ۱۸۶۷ در ورشو پایتخت لهستان متولد شد. در سال ۱۸۹۳ لیسانس خود را در رشته فیزیک دریافت کرد و تنها یک سال بعد در رشته ریاضیات نیز موفق به اخذ لیسانس گردید. ماری کوری نخستین زنی است که برنده جایزه نوبل شد. او همچنین اولین دانشمند و تنها زنی است که دوبار جایزهٔ علمی نوبل دریافت کرده‌است و تنها فردی است که دو جایزه نوبل را در دو رشته مختلف کسب کرده‌است. او ابتدا این جایزه را در رشتهٔ فیزیک در سال ۱۹۰۳ و سپس در رشته شیمی در سال ۱۹۱۱ دریافت کرد.[۴]

موفقیت‌های وی شامل نظریه رادیواکتیویته (اصطلاحی که خودش ابداع و باب کرد[۵])، روش‌هایی برای جداسازی ایزوتوپ و کشف دو عنصر، پولونیم و رادیوم است. به تاسی از کارهای وی اولین مطالعات پرتوزایی روی از بین بردن تومورها از طریق ایزوتوپ‌های رادیواکتیو صورت گرفت. وی دو مرکز کوری یکی در پاریس و دیگری در ورشو راه‌اندازی کرد که امروز از مراکز بزرگ پزشکی هستند ولی همچنین در جنگ جهانی اول اولین مرکز درمانی نظامی رادیو پزشکی را ایجاد کرد.

وی اگرچه شهروند فرانسه بود ولی از امضای ماریا اسکلودوسکا کوری استفاده می‌کرد[۶][۷] و هیچگاه هویت ملی خویش را فراموش نکرد. وی به دخترانش زبان لهستانی یاد داد و آنها را برای بازدید به لهستان می‌برد.[۸] همچنین اولین عنصری که کشف کرد را به افتخار لهستان، پولونیوم نامید.

کوری در سال ۱۹۳۴ به خاطر کم‌خونی آپلاستیک که ناشی از پرتوزایی پرتو ایکس بود درگذشت. وی این پرتوها را به خاطر تحقیقاتش در مراکز پزشکی نظامی در جنگ جهانی اول دریافت کرده بود.[۹]
او دربارهٔ مذهب خود و همسرش می‌گوید «پیر به هیچ دین و مذهبی تعلق نداشت و من نیز هیچ دین و مذهبی را تجربه نکردم».[۲]

محتویات

  • ۱ زندگی‌نامه
    • ۱.۱ کودکی و نوجوانی
    • ۱.۲ سفر به پاریس
    • ۱.۳ آشنایی با پیر کوری
  • ۲ شروع فعالیت آزمایشگاهی ماری کوری
  • ۳ کشف هانری بکرل
  • ۴ ارائه نظریه
  • ۵ تولد رادیوم
  • ۶ اولین جایزه نوبل
  • ۷ دومین جایزه نوبل
  • ۸ درگذشت
  • ۹ دستاورد کشف کوری
  • ۱۰ جستارهای وابسته
  • ۱۱ پانویس
  • ۱۲ منابع
  • ۱۳ پیوند به بیرون

زندگی‌نامه

پدر او یک آزاداندیش و مادرش کاتولیک بود. او پیش از ۲۰ سالگی با درگذشت مادر و خواهرش کلیسا را ترک کرد و بی‌دین ندانم‌گرا شد.[۳][۱۰] ازدواج او با همسرش یک مراسم کاملاً شهروندی و مدنی بود.[۲][۱۰]

کودکی و نوجوانی

ماریا کوچکترین فرزند از پنج فرزند خانواده بود. مادرش مدیر بهترین مدرسه دخترانه در ورشو و پدرش معلم فیزیک و ریاضی بود. پس از تولد او مادرش دچار بیماری سل شد و پدرش نیز از مقام خود سقوط کرد زیرا اعتقادات ملی‌گرایی خود را با دانش‌آموزانش درمیان می‌گذاشت. آنها وضعیت مالی خوبی نداشتند. زمانی که ماریا ده ساله بود یعنی سال ۱۸۷۸ مادر ماریا به علت بیماری سل فوت کرد. طی همین شرایط بد پدرش نیز از کار اخراج شد آنها به اجبار خانه را به مسافرخانه تبدیل کردند تا از این راه درآمد داشته باشند. ماریا دوران تحصیلی فوق‌العاده‌ای را پشت سر گذاشت او در پانزده سالگی یک سال زودتر از شرایط قانونی مدرسه‌اش را تمام کرد.

سفر به پاریس

ماریا به علت شرایط مالی بدی که خانواده او داشت معلم سرخانه شده بود و همراه با خرج زندگی خود خرج تحصیل خواهر بزرگش برونیا را در فرانسه و پاریس تأمین می‌کرد تا زمانی که خود در آنجا مشغول به تحصیل شود بالاخره آن زمان فرارسید و قرار شد خواهرش برونیا با یکی از همکلاسی‌های پزشکی‌اش ازدواج کند این بدین معنی بود که زمان آن فرارسیده تا ماریا در پاریس مشغول به تحصیل شود او در سال ۱۸۹۱ به پاریس سفر کرد و خیلی مؤدبانه درخواست خواهرش را برای اقامت رد کرد در دانشکده علوم به تحصیل در رشته زیست‌شناسی پرداخت او در یک‌خانه زیرشیروانی زندگی می‌کرد و هنگام شب مقدار کمی نان و شکلات می‌خورد او با توجه به اینکه احترام خاصی برای کشورش لهستان قائل بود نام خود را از ماریا به ماری تغییر داد تا با شرایط به‌راحتی وقف پیدا کند او در امتحانات نهایی لیسانس نفر اول در علوم فیزیک و نفر دوم در ریاضیات شد و این‌گونه لیسانس خود را دریافت کرد پس از مدتی نامه‌ای از سوی پروفسور لیپمن دریافت کرد که از ماری درخواست همکاری در آزمایشگاه را کرد ماری قبول کرد که با پروفسور لیپمن همکاری کند و در سال ۱۸۹۳ همراه با کسب لیسانس پژوهش خود را بر روی خواص مغناطیسی فولاد آغاز کرد.

آشنایی با پیر کوری

Marie Pierre Irene Curie.jpg

 

 

یک سال پس از انجام آزمایش خواص مغناطیسی فولاد ماری به دیدن یک فیزیکدان لهستانی رفت مردی ساکت و سی پنج ساله با ریش کوتاه و موهای آشفته نام او پیر کوری بود که نه سال از ماری بزرگتر بود او نیز در یک خانواده علمی پرورش یافته بود ولی بالعکس پیر کوری در مدرسه کند ذهن بود ولی وقتی روی مسیله‌ای تمرکز می‌کرد دیگر غیرقابل کنترل بود ودر کارش بینظیر می‌شد بالاخره ان‌ها درجشنی که در سالن شهر برگزار شد ازدواج کردند آنها به جای خرید ساعت زنگدار و چراغ خوراک پزی دو دوچرخه خریدند و با ان برای ماه عسل به بریتانی رفتند.

شروع فعالیت آزمایشگاهی ماری کوری

زمانی که ماری کوری در سال ۱۸۹۵ در انباری چوبی کوچکی که آزمایشگاه او بود شروع بکار کرد، نه او و نه هیچ‌کس دیگر چیزی دربارهٔ عنصر شیمیایی رادیوم نمی‌دانست و این عنصر هنوز کشف نشده بود.

البته یکی از همکاران پژوهشگر پاریسی و فیزیکدان فرانسوی، «هانری بکرل»، در آن زمان تشخیص داده بود که عنصر شیمیایی اورانیوم، پرتوهایی اسرار آمیز نامرئی از خود می‌افشاند.

کشف هانری بکرل

 

 
تمبر یادبود ماری کوری – انتشار در ۱۹۴۷ – لهستان

بکرل به طور اتفاقی یک قطعه کوچک از فلز اورانیوم را بر روی یک صفحه فیلم نور ندیده که در کاغذ سیاه پیچیده شده بود گذاشته بود. صبح روز بعد مشاهده کرد که صفحه فیلم درست مثل این که نور دیده باشد سیاه شده‌است. بدیهی بود که عنصر اورانیوم، پرتوهایی را از خود ساطع کرده بود که از کاغذ سیاه گذشته و بر صفحه فیلم اثر کرده بودند.

بکرل این فرایند را دوباره با سنگ معدنی که سنگی سخت و سیاه قیرگون است و از اورانیوم بدست می‌آید، تکرار کرد. این بار، اثری که سنگ بر روی صفحه فیلم گذاشته بود، حتی از دفعه قبل هم قوی‌تر بود؛ بنابراین می‌بایست به غیر از عنصر اورانیوم، یک عنصر پرتوزای دیگر هم در سنگ وجود می‌داشت.

ارائه نظریه

در ۱۲ آوریل ۱۸۹۸ کوری‌ها نظریه خود را به آکادمی علوم پاریس گزارش کردند. در ۱۴ آوریل، کوری‌ها با همکاری «لمون» شیمیدان فرانسوی، به جستجوی عنصر ناشناخته مزبور پرداختند. نتیجه این کار تنها چند قطره از ماده‌ای بود که آنها این ماده را در لوله‌های شیشه‌ای آزمایشگاهی نگهداری می‌کردند.

بر اثر این فعالیت‌ها در نخستین زمستان، ماری کوری دچار نوعی عفونت و التهاب ریوی شد و تمام فصل را مریض بود؛ ولی پس از بهبودی، کار پختن مواد در دیگها را در آزمایشگاه از سر گرفت. پس از آن، نخستین دخترش به نام ایرن متولد شد.

پیر و ماری کوری در ماه ژوئیه (مرداد ماه) همان سال توانستند این موضوع را انتشار دهند که سنگ معدن به غیر از اورانیوم، دو عنصر پرتوزای دیگر را نیز در خود دارد. نخستین عنصر را به یاد محل تولد و بزرگ شدن ماری کوری که لهستان بوده‌است، پولونیوم نامیدند و دومین عنصر را که اهمیت زیادی داشت رادیوم نامیدند که از واژه لاتین به معنی «پرتو» الهام می‌گرفت.

تولد رادیوم

Pierre and Marie Curie.jpg

 

 

در ۲۶ دسامبر ۱۸۹۸(۵ دی ماه ۱۲۷۷) اعضای آکادمی علوم پاریس، گزارشی تحت عنوان «دربارهٔ ماده شدیداً رادیواکتیوی که در (pitch-blende)پشبلند وجود دارد» انتشار دادند و این روز تاریخ تولد رادیوم است. پیدایش رادیوم در میان عناصر رادیواکتیو طبیعی تقریباً به فوریت ثابت کرد که این عنصر مناسبترین عنصر رادیو اکتیو برای بسیاری کارهاست. بزودی معلوم شد که نیمه‌عمر رادیوم نسبتاً زیاد است (~۱۶۰۰ سال). کشف رادیوم موجب دگرگونی‌های اساسی در دانش بشر دربارهٔ خواص و ساخت ماده شد و منجر به شناخت و دستیابی به انرژی اتمی شد.

اولین جایزه نوبل

خانواده کوری بهمراه بکرل بخاطر کشفشان در سال ۱۹۰۳ جایزه نوبل در فیزیک را از آن خود کردند و به این ترتیب توانستند وامهایی را که برای کارهای پژوهشی طولانی خود گرفته بودند، پرداخت کنند.

دومین جایزه نوبل

پیر کوری در ۱۹ آوریل سال ۱۹۰۶ در ۴۷ سالگی به علت تصادف با درشکه درگذشت. مادام کوری پس از مرگ شوهرش به مطالعات خود ادامه داد و در سال ۱۹۱۰ موفق به تهیه رادیوم خالص گردید. در این هنگام استاد سوربن و عضو آکادمی طب بود و در سال ۱۹۱۱ برای دومین بار به دریافت جایزه نوبل نائل شد. ماری کوری به همراه لینوس پاولینگ، جان باردین و فردریک سنگر تنها افرادی هستند که دو بار این جایزه را از آن خود کرده‌اند.[۱۱]

ماری کوری نقش اصلی در تأسیس انستیتو رادیوم پاریس در سال ۱۹۱۲ داشت و تا زمان مرگ مسئول اداره بخش فیزیک-شیمی آن بود.

درگذشت

مادام کوری در ۴ ژوئیه ۱۹۳۴ یعنی ۲۸ سال بعد از مرگ شوهرش و در سن ۶۶ سالگی به دلیل ابتلا به سرطان خون درگذشت. مرگ وی به دلیل تحقیق بر روی رادیوم (که به خاطر انتشار پرتو ایکس که ماده‌ای سرطان‌زا است) به وقوع پیوست.

در سال ۱۹۹۵، خاکستر جسد ماری کوری و همسرش پی‌یر از گورستانی کوچک به پانتئون منتقل شد. این کار برای بزرگداشت زندگی و خدمات ماری کوری انجام شد.[۱۲]

دستاورد کشف کوری

این واقعیت که پرتوهای رادیوم می‌توانند بافتهای زنده اندامها را از بین ببرند، به‌عنوان مهم‌ترین دستاورد کشف کوری‌ها مشخص گردید. پزشکان و پژوهشگران علوم پزشکی به زودی دریافتند که به این وسیله می‌توانند غده‌ها و بافتهای بدخیم را که در سرطان و همچنین بیماریهای پوستی و غدد ترشحی بروز می‌کنند، از بین ببرند.

 
 
 
 
 
 
 

آلبر کامو (فرانسوی: Albert Camus; زادهٔ ۷ نوامبر ۱۹۱۳ – درگذشتهٔ ۴ ژانویه ۱۹۶۰). نویسنده، فیلسوف و روزنامه‌نگارفرانسوی بود. او یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم و خالق کتاب مشهور بیگانه و مقاله جریان‌ساز افسانهٔ سیزیف است.

کامو در سال ۱۹۵۷ به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر می‌پردازد»[۴] برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شد. آلبر کامو پس از رودیارد کیپلینگ جوان‌ترین برندهٔ جایزهٔ نوبل و همچنین نخستین نویسندهٔ زادهٔ قارهٔ آفریقا است که این عنوان را کسب کرده‌است.[۵] همچنین کامو در بین برندگان نوبل ادبیات، کمترین طول عمر را دارد و دو سال پس از بردن جایزهٔ نوبل در یک سانحهٔ تصادف درگذشت.

با وجود اینکه کامو یکی از متفکران مکتب اگزیستانسیالیسم شناخته می‌شود او همواره این برچسب خاص را رد می‌کرد.[۶] در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۴۵ کامو هرگونه همراهی با مکاتب ایدئولوژیک را تکذیب می‌کند و می‌گوید: «نه، من اگزیستانسیالیست نیستم. هم سارتر و هم من همیشه متعجب بوده‌ایم که چرا نام ما را پهلوی هم می‌گذارند.»[۷]

کامو در الجزایر تحت استعمار فرانسه متولد شد. او در دانشگاه الجزیره تحصیل کرد و تا پیش از آنکه در سال ۱۹۳۰ گرفتار بیماری سل شود دروازه‌بان تیم فوتبال این دانشگاه بود. در سال ۱۹۴۹ پس از آنکه کامو از جنبش «شهروند جهانی» گری دیویس جدا شد یک اتحادیهٴ بین‌المللی را تأسیس کرد که آندره بروتون نیز یکی از اعضای آن بود.[۸] شکل‌گیری این گروه، به گفته خود کامو، بر اساس «محکوم کردن هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی» بود.[۹]

محتویات

  • ۱ زندگی شخصی
    • ۱.۱ تولد و کودکی
    • ۱.۲ جوانی و خبرنگاری
    • ۱.۳ ازدواج
    • ۱.۴ میان‌سالی و ترک الجزایر
    • ۱.۵ فعالیت علیه نازیسم و پایان جنگ
    • ۱.۶ فعالیت‌هایی برای الجزایر
    • ۱.۷ مرگ
  • ۲ سابقهٔ ادبی
  • ۳ نظرات فلسفی
  • ۴ سیاست
  • ۵ فوتبال
  • ۶ آثار
    • ۶.۱ رمان
    • ۶.۲ نمایشنامه‌ها
    • ۶.۳ آثار غیر داستانی
    • ۶.۴ آثار ترجمه شده به فارسی
  • ۷ تأثیرات فرهنگی
    • ۷.۱ فیلم
    • ۷.۲ موسیقی
  • ۸ برای مطالعهٔ بیشتر
  • ۹ پانویس
  • ۱۰ منابع
  • ۱۱ پیوند به بیرون

زندگی شخصی

آلبر کامو در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در دهکده‌ای کوچک در الجزایر به دنیا آمد. پدرش «لوسین کامو» فرانسوی فقیری بود که در الجزیره برزگری می‌کرد و در آنجا با زن خدمتکاری که اهل اسپانیا بود ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام‌های لوسین (هم‌نام پدر) و آلبر شد. به سال ۱۹۱۴ آتش جنگ جهانی اول روشن می‌شود. پدر کامو به جبهه اعزام می‌گردد. آلبر کامو در این مورد با طنز می‌گوید: «به قول مردم او در میدان جنگ شهید شد.» مادر همچنان به کار خود ادامه می‌دهد: تأمین زندگی دو کودک به عهده اوست. اینان در محله فقیرنشین «بل کور» در یک اتاق زندگی می‌کنند.

تولد و کودکی

کودکی کامو در یک زندگی فقیرانهٔ طبقهٔ کارگری سپری شد. فقر، احترام به رنج و همدردی با بیچارگان را به او یاد داد. پسند خاطر غریزی کامو قناعت و بی‌پیرایگی بود. در جزیرهٔ فقر، خود را در خانهٔ خویش احساس می‌کرد.[۱۰] خود او گفته‌است که آفتاب الجزیره و فقر محله بلکور چه مفهومی برایش داشت: «فقر مانع این شد که فکر کنم زیر آفتاب و در تاریخ، همه چیز خوب است. آفتاب به من آموخت که تاریخ، همه چیز نیست.»[۱۱]

به خاطر فقر خانواده، آلبر مجبور بود پس از پایان دبستان کارگری پیشه کند. اما آموزگارش لویی ژرمن به استعداد وی پی می‌برد و او را به امتحان کمک هزینه بگیران و ادامهٔ تحصیل تشویق می‌کند. او در این آزمون پذیرفته می‌شود و به هزینهٔ دولت وارد دبیرستان می‌شود. در آن زمان تحصیلات متوسطه در الجزیره اختصاص به ثروتمندان داشت. به همین جهت، از این پس کامو در دو دنیای جداگانه زندگی می‌کند. روز، در کنار اغنیا وارد دنیای اندیشه می‌شود و شب، بر عکس، در کنار فقرا در جهانی دشوار گام می‌زند. خود او بعدها می‌گوید: «آزادی را من در آثار مارکس نیاموختم، بل خود آن را در دل فقر شناختم»[۱۲]

جوانی و خبرنگاری

کامو در تعطیلات تابستانی در برابر دریافت دستمزدی اندک در مغازه‌ها کار می‌کرد؛ به آموختن انگلیسی پرداخت و با زبان اسپانیایی آشنا شد، ولی نتیجهٔ کار مطلوب نبود. در برابر، در فوتبال که در سراسر زندگی به آن علاقه‌مند بود، به موفقیت‌هایی رسید. در سال ۱۹۲۹ به عنوان دروازه‌بان، به تیم جوانان دانشگاه ریسینگ الجزیره (RUA) پیوست.

در سال ۱۹۳۰ و با دریافت دیپلم، نخستین گام را به سوی ترقی برداشت. سپس در دسامبر همان سال نخستین نشانه‌های ابتلاء به بیماری سل در او نمایان شد و به همین خاطر مجبور شد فوتبال را کنار بگذارد، هرچند که تا آخر عمر کوتاهش یک تماشاچی فوتبال باقی‌ماند.

لیسانس فلسفه را در سال ۱۹۳۵ گرفت در ماه مه سال ۱۹۳۶ پایان‌نامه خود را دربارهٔ فلوطین ارائه داد.

در ۱۹۳۵ در جنبش ضد فاشیستی آمستردام پله‌یل (که هانری باربوس و رومن رولان بنیاد گذاشته بودند) به مبارزه پرداخت. کامو زیر نفوذ ژان گرونیه، که او را رهبر آینده می‌دید، وارد حزب کمونیست شد و مسئولیت تبلیغ در جامعهٔ مسلمان را پذیرفت. سپس در ۱۹۳۶ کامو در نامه‌ای به ژان گرونیه تردید روشنفکرانه‌اش دربارهٔ مارکسیسم و بی‌اعتمادی خود نسبت به مفهوم پیشرفت (پروگره) را بیان داشت و پیوستنش به حزب را احساسی و نوعی تمایل به همبستگی به خودی‌ها تعبیر کرد و سرانجام در ۱۹۳۷ بر اساس‌نامه‌ای از بلامیش به فرمی‌نویل با اتهام کلیشه‌ای تروتسکیست از حزب کمونیست اخراج شد. واقعیت این بود که کامو به دشمنی علنی حزب کمونیست با جنبش ملی‌گرای مصالی حاج، ستارهٔ شمال آفریقا که تحت پیگرد فرمانداری کل بود، اعتراض کرده بود.

او در سال ۱۹۳۸ در روزنامهٔ تازه تأسیس جبههٔ خلق الجزایر، آلژه ریپوبلیکن (الجزیرهٔ جمهوری‌خواه) که پاسکال پیا آن را اداره می‌کرد، به کار پرداخت. با انتشار تهوع سارتر، کامو در آلژه ریپوبلیکن نقدی بر آن نوشت: «قهرمان آقای سارتر، وقتی به جای آنکه بر عظمت برخی دلایل ناامید بودنش تکیه ورزد به آنچه در انسان نفرت او را بر می‌انگیزاند اصرار می‌ورزد، شاید به مفهوم واقعی اضطرابش آگاه نیست.»

در ژوئن ۱۹۳۹ مجوعه مقالاتی تحت عنوان فقر در قبایلیه نگاشت که کیفرخواستی علیه استعمارگران بود: «نفرت‌آور است اگر گفته شود قبایلیه‌ای‌ها با فقر خو گرفته‌اند. نفرت‌آور است اگر گفته شود این مردم همان نیازهای ما را ندارند[…] در یکی از روزها، صبح زود، در نیزی‌اوزو (شهری در غرب قبایلیه) کودکانی ژنده‌پوش را دیدم که بر سر تصاحب محتویات یک سطل آشغال با سگ‌ها درگیر شده بودند. یکی از ساکنان محل گفت:صبح‌ها همیشه همین‌طور است.»

تعداد بسیاری از این مقاله‌ها در کتاب در گذر روزها، رویدادنگاری الجزایر به چاپ رسیده‌است.

در ۱۹۳۹ کامو نشریهٔ ریواژ (ساحل‌ها) را با مشارکت ادی‌زیو و روبلس بنا گذاشت. در سپتامبر همان سال جنگ جهانی دوم آغاز شد و روزنامهٔ آلژه ریپوبلیکن که با سانسور دست و پنجه نرم می‌کرد، در بیست و هشتم اکتبر تعطیل شد و به جایش لوسوار ریپوبلیکن منتشر شد که گسترهٔ نشر آن شهر الجزیره بود. انتشار این روزنامه نیز به نوبهٔ خود در دهم ژانویه ۱۹۴۰ به حالت تعلیق درآمد و پس از آن کامو کوشید که با ورود به ارتش به جنگ برود، ولی به دلیل وضعیت جسمانی و گرفتاری‌اش به بیماری سل نتوانست عضو ارتش شود.[۱۳]

او تمام مقاله‌های خود را به صورت اول شخص می‌نوشت که تا آن زمان در شیوهٔ گزارشگری فرانسوی متداول نبود.

ازدواج

کامو در ۱۹۳۴ با «سیمون‌هیه»، دختری جوان، ثروتمند، زیبا و البته معتاد به مرفین ازدواج کرد و دو سال بعد در اثر خیانت‌هایی از هر دو طرف و با تحمل «تجربه‌ای دردناک» از هم جدا شدند. این جدایی در مقالهٔ «مرگ روح» به صورتی غیر مستقیم دیده می‌شود.[۱۳]

ازدواج دوم کامو در ۱۹۴۰ بود و او با فرانسین فور، که یک پیانیست و ریاضی‌دان بود، ازدواج کرد. هرچند که کامو عاشق فرانسین فو بود اما در مقابل خواستهٔ او برای ثبت قانونی ازدواج‌شان طفره می‌رفت و آن را روندی غیرطبیعی برای پیوندی عاشقانه می‌دانست. حتی به دنیا آمدن فرزندان دوقلوی او، کاترین و ژان، در ۵ سپتامبر ۱۹۴۵ نیز کامو را مجاب به ثبت قانونی ازدواج با فرانسین نکرد.

بعد از ۱۹۴۴ او چندین نمایشنامه را با بازی ماریا کاسارس، هنرپیشهٔ اسپانیایی، روی صحنه برد و برای مدتی نیز دلباختهٔ او بود.[۱۳]

میان‌سالی و ترک الجزایر

با نزدیک‌تر شدن جنگ جهانی دوم، کامو به عنوان سرباز داوطلب شد، اما به دلیل بیماری سل او را نپذیرفتند. او در این زمان سردبیر روزنامهٔ عصر جمهوری شده بود که در ژانویهٔ سال ۱۹۴۰ دستگاه سانسور الجزایر آن را تعطیل کرد. در مارس همان سال فرماندار الجزیره، آلبر کامو را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی معرفی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهر را ترک کند. در این هنگام کامو به پاریس رفت.

او کار خود را در روزنامهٔ عصر پاریس شروع کرد بعدها برای دوری از ارتش نازی به همراه دیگر کارمندان روزنامه، ابتدا به شهر کلرمون فران و سپس به شهر غربی بوردو نقل مکان کرد.

در ۱۹۴۲ کامو، رُمان بیگانه و مجموعه مقالات فلسفی خود تحت عنوان افسانه سیزیف را منتشر کرد.

نمایشنامهٔ کالیگولا را در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسانید. او این نمایش‌نامه را تا اواخر دههٔ پنجاه بارها بازنویسی و ویرایش کرد. در سال ۱۹۴۳ کامو کتابی را به نام نامه‌هایی به یک دوست آلمانی نیز به صورت مخفیانه به چاپ رسانید.

 

 
آلبر کامو

فعالیت علیه نازیسم و پایان جنگ

در ۱۹ دسامبر۱۹۴۱ کامو اعدام «گابریل پری» را شاهد بود که این واقعه به قول خودش موجب متبلور شدن حس شورش علیه آلمانها در او شد. او در سال ۱۹۴۲ عضو گروه مقاومت فرانسوی به نام نبرد شد و در اکتبر ۱۹۴۳ به کمک دیگر اعضای گروه شروع به فعالیت روزنامه‌نگاری زیرزمینی پرداخت. وی در این گروه مقاومت با ژان پل سارتر آشنا شد. او یکبار هنگامی که سرمقالهٔ روزنامهٔ نبرد را به همراه داشت در یک بازرسی خیابانی دستگیر شد.

رمان طاعون نیز در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسید که در زمان خود پرفروش‌ترین کتاب فرانسه شد. در سال ۱۹۴۷ کامو از روزنامهٔ نبرد بیرون آمد و نمایش‌نامهٔ عادل‌ها را در سال ۱۹۴۹ منتشر کرد و اثر فلسفی خود به نام انسان طاغی را نیز درسال ۱۹۵۱ به چاپ رساند.

در ۱۹۵۲ از کار خود در یونسکو استعفاء داد زیرا سازمان ملل عضویت اسپانیا تحت رهبری ژنرال فرانکو را قبول کرده بود. در ۱۹۵۳ کامو یکی از معدود شخصیتهای چپ بود که شکستن اعتصاب کارگران آلمان شرقی را مورد اعتراض قرار داد.

فعالیت‌هایی برای الجزایر

در اوایل سال ۱۹۵۴ بمب‌گذاری‌های گسترده‌ای از جانب جبههٔ آزادی‌بخش ملی در الجزایر رخ داد. کامو تا پایان عمر خود مخالف استقلال الجزایر و اخراج الجزایری‌های فرانسوی‌تبار بود ولی در عین حال هیچ‌گاه از گفتگو در مورد فقدان حقوق مسلمانان دست برنداشت.

در ۱۹۵۵ کامو مشغول نوشتن در روزنامه اکسپرس شد. او در طول هشت ماه ۳۵ مقاله تحت عنوان الجزایر پاره‌پاره نوشت.

در ژانویهٔ ۱۹۵۶ کامو برگزاری یک گردهمایی عمومی در الجزایر را عهده‌دار شد که این گردهمایی مورد مخالفت شدید دو طرف مناقشه، جبهه تندرو فرانسویان الجزایر و مسلمانان قصبه، قرار گرفت.

کامو در آخرین مقاله‌ای که در مورد الجزایر نوشت تلاش کرد از گونه‌ای فدراسیون متشکل از فرهنگ‌های مختلف بر مبنای مدل سوئیس برای الجزایر دفاع کند که این نیز با مخالفت شدید طرفین دعوا روبرو شد.

از آن به بعد کامو به خلق آثار ادبی پرداخت و داستان‌هایی کوتاه که مربوط به الجزایر بودند را منتشر ساخت. او در عین حال به تئاتر پرداخت. دو نمایش‌نامه اقتباسی در سوگ راهبه اثر ویلیام فاکنر و جن‌زدگان اثر فیودور داستایوسکی از کارهای کامو در تئاتر بود که با استقبال زیادی روبرو شدند.

سقوط در سال ۱۹۵۶ به رشتهٔ تحریر درآمد.

در سال ۱۹۵۷ جایزهٔ نوبل ادبیات را برای نوشتن مقاله «اندیشه‌هایی دربارهٔ گیوتین» علیه مجازات اعدام، دریافت کرد. او از نظر جوانی دومین نویسنده‌ای بود که تا آن روز جایزه نوبل را گرفته‌اند.

مرگ

 

 
مقبره آلبرکامو

کامو در بعداز ظهر چهارم ژانویه ۱۹۶۰ و در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحهٔ تصادف نزدیک سن، در شهر ویل‌بلویل درگذشت. در جیب کت او یک بلیط قطار استفاده نشده پیدا شد، او ابتدا قرار بود با قطار و به همراه همسر و فرزندانش به سفر برود ولی در آخرین لحظات پیشنهاد دوست ناشرش را برای همراهی پذیرفت تا با خودروی او سفر کند.[۱۴] رانندهٔ اتوموبیل و میشل گالیمار، دوست نزدیک و ناشر آثار کامو، نیز در این حادثه کشته شدند.[۱۵]

هنگامی که کامو در حادثهٔ اتومبیل کشته شد، مشغول کار بر روی نسخهٔ اول رمان تازه‌ای به نام آدم اول بود. به دوستی نوشته بود: «همهٔ تعهداتم را برای سال ۱۹۶۰ لغو کرده‌ام. این سال، سال رمانم خواهد بود. وقت زیادی می‌برد؛ اما به پایانش خواهم برد» حادثهٔ اتومبیل زمانی پیش آمد که عازم پاریس بود تا کاری تازه (کارگردانی تئاتری تجربی) را آغاز کند. [۱۶]

آلبر کامو در گورستان لومارین در جنوب فرانسه دفن شد.

پس از مرگ کامو، همسر و فرزندان دوقلوی او حق تکثیر آثارش در اختیار گرفتند و دو اثر از او را منتشر کردند. اولین آن‌ها کتاب مرگ شاد بود که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. شخصیت نخست این کتاب پاتریس مورسو نام دارد که بسیار شبیه مورسو، شخصیت نخست کتاب بیگانه است. در محافل ادبی مباحث بسیاری در مورد ارتباط این دو کتاب درگرفته‌است. دومین کتابی که پس از مرگ کامو منتشر شد یک اثر ناتمام به نام آدم اول بود که سال ۱۹۹۵ منتشر شد. آدم اول یک خودزندگی‌نامه دربارهٔ دوران کودکی نویسنده در الجزایر است.

 

 

 

آلَن فابیَن موریس مارسِل دُلون (به فرانسوی: Alain Fabien Maurice Marcel Delon) (زادهٔ ۸ نوامبر ۱۹۳۵) بازیگر مشهور فرانسوی است. وی در طول زندگی حرفه‌ای خود با کارگردانان شناخته‌شده‌ای همچون لوکینو ویسکونتی، ژان-لوک گدار، ژان-پی‌یر ملویل، میکل‌آنجلو آنتونیونی و لویی مال کار کرده‌است و افتخار دریافت جوایز معتبر سینمایی مانند جایزه سزار را داشته‌است.

محتویات

  • ۱ زندگی‌نامه
  • ۲ زندگی خصوصی آلن دلون
  • ۳ فیلم‌شناسی
  • ۴ آلن دلون در ایران
  • ۵ پانویس
  • ۶ پیوند به بیرون
  • ۷ منابع

زندگی‌نامه

آلَن دُلون در ۸ نوامبر ۱۹۳۵ در دهکده‌ای به نام «سو» (به فرانسوی: Sceaux) در حوالی پاریس به دنیا آمد. نام پدرش «فابیَن» و مادرش «ادیت» بود. زمانی که آلَن ۴ سال بیشتر نداشت پدر و مادرش از هم جدا شدند و به‌ناچار سرپرستی‌اش به خانواده‌ای دیگر واگذار شد. او در خانه‌ای رشد کرد که روبه‌روی یک زندان بود و آلن با بچه‌های نگهبان زندان هم‌بازی بود. پس از چند سال، پدر و مادرخوانده‌اش بر اثر حادثه‌ای کشته شدند و وی دوباره تحت سرپرستی مادرش، که با یک قصاب محلی ازدواج کرده بود، قرار گرفت. او در دوران کودکی به دوچرخه‌سواری، فوتبال و رفتن به سینما علاقهٔ وافری داشت. او دوران تحصیلی خود را در مدارس کاتولیک گذراند و از آنجا که پسر شلوغی بود چندین بار از مدرسه اخراج شد و در ۱۵ سالگی به‌کلی درس و تحصیل را ترک کرد. پس ناپدری‌اش به‌ناچار او را به مغازهٔ قصابی برد تا این حرفه را به او بیاموزد، اما آلن هیچ علاقه‌ای به این حرفه نداشت و در ۱۷ سالگی خانه را ترک کرد و به ارتش پیوست.

وی در ارتش در یگان تفنگداران دریایی به‌عنوان چترباز به خدمت ادامه داد و در سال ۱۹۵۴ در جنگ هند و چین حضور داشت. او دوران خدمت خود را در ارتش با اشتیاق ادامه داد. وی در مورد خاطراتش در آن زمان می‌گوید: «در آنجا دوستانی پیدا کردم، کسانی که با آنها حرف می‌زدم و به حرف‌هایم گوش می‌دادند».

آلن در ۱۹۵۶ از خدمت ترخیص شد و به‌عنوان باربر و سپس به‌عنوان پیش‌خدمت در کافه‌های مختلف پاریس به کار پرداخت. او درآمد ثابتی نداشت و مستقل از خانواده‌اش زندگی می‌کرد. طی همین مدت با بسیاری از بازیگران که در کافه‌های محل کارش رفت‌وآمد داشتند آشنا شد. یکی از بازیگران ژان کلود بریالی بود. آنهایی که دربارهٔ زندگی او تحقیق کرده‌اند می‌گویند که او با دنیای زیرزمینی جنایتکاران در ارتباط بوده و مدتی هم با آنها زندگی می‌کرد. این دو دوست در سال ۱۹۵۷ تصمیم گرفتند با هم به جشنوارهٔ فیلم کن بروند. این تصمیم، زندگی آلن را برای همیشه تغییر داد. آلن که یک آدم معمولی بود و هیچ‌گونه تجربهٔ بازیگری نداشت و آن شب هم با یک دست لباس کرایه‌ای به جشنواره رفته بود، پس از بازگشت از جشنواره به یک فوق‌ستاره تبدیل شد. چهرهٔ فوق‌العاده جذاب او در آن مجلس کاملاً سرآمدِ همگان بود و در آنجا بود که کارگردانان مختلف به سراغ او آمدند. او بیشتر در نقش دزد یا آدمکش اجیرشده بازی می‌کرد.

در دههٔ ۱۹۷۰، علاوه بر بازی در فیلم، دومین کمپانی تولید فیلم خود را تأسیس کرد و به جمع‌آوری ثروت پرداخت. وی دیگر یکی از ثروتمندان جهان بود و فیلم‌هایی که او تهیه می‌کرد با آرم AD بودند. او سپس یک شرکت هواپیمایی تأسیس کرد و بخشی از ثروت خود را در زمینهٔ موردعلاقه‌اش، یعنی جمع‌آوری آثار هنری و پرورش اسب‌های مسابقه، سرمایه‌گذاری کرد. گنجینهٔ شخصی او کم‌نظیر است و صاحب عتیقه‌هایی است که بسیاری از آن‌ها در موزه‌ها به نمایش گذاشته شده‌است. او در دههٔ ۱۹۸۰ به سوئیس نقل مکان کرد تا بر عملکرد شرکتی که محصولاتش را به نام «آلن دلون» به فروش می‌رساند نظارت بهتری داشته باشد. دفتر این شرکت در شهر ژنو است.

زندگی خصوصی آلن دلون

اولین نامزد او «رومی اشنایدر» بازیگر معروف بود که قبل از آنکه کارشان به ازدواج کشیده شود از هم جدا شدند. «آلن دلون» سپس در سال ۱۹۶۴ با «ناتالی کانوواس» ازدواج کرد و از او صاحب یک پسر به نام «آنتونی» شد. در سال ۱۹۶۹ این دو از هم جدا شدند. اما یک حادثه مهم در زندگی آلن در سال ۱۹۶۸ به وقوع پیوست. در این سال جسد «استفن مارکوویچ» در گاراژ خانهٔ وی پیدا شد. شایعات حاکی از آن بود که آلن دلون وی را به دلیل علاقه به «ناتالی» کشته. به هر حال هیچ‌گاه زاویه تاریک آن قتل روشن نشد و آلن هم تبرئه شد. آنتونی در حال حاضر بازیگر سینما است اما هنوز نتوانسته مانند پدرش معروف شود. البته او تا حدی شبیه پدرش است اما مانند او جذابیت ندارد. خود دلون هم می‌گوید: «پسرم با من متفاوت است».

آلن دلون در سال ۱۹۸۷ در سن ۵۲ سالگی با یک مانکن هلندی به نام «رزالی وان بیرمن» ازدواج کرد و از او صاحب دختری به نام «آنوشکا» و پسری به نام «آلن فابیانی» شد و در سال ۲۰۰۲ این دو از هم جدا شدند. آلن در سال ۱۹۹۸ در فیلم «نیمه شانس» در کنار «ژان پل بلوموندو» بازی کرد و سپس اعلام بازنشستگی کرد و گفت: «من در اکثر فیلم‌هایی که بازی کرده‌ام یا دزد بوده‌ام یا پلیس، اما جالب این است که فرقی نمی‌کرده است که چه کاره بوده‌ام، در همهٔ فیلم‌ها تنها بوده‌ام. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم کارگردان‌ها و حتی تماشاگران همیشه دوست دارند مرا تنها ببینند».

آلن دلون از سال ۱۹۹۹ در کشور سوییس ساکن است.

 

 

 

کریستُف کُلُمب (کریستوبال کُلُن) (به اسپانیایی: Cristóbal Colón) ۱۴۵۱–۲۰ مه ۱۵۰۶) یک سوداگر و دریانورد اهل جنُوا در ایتالیا بود که بر حسب اتفاق قاره آمریکا را کشف کرد. او که از طرف پادشاهی کاستیل (بخشی از اسپانیا) مأموریت داشت تا راهی از سمت غرب به سوی هندوستان بیابد، در سال ۱۴۹۲ با سه کشتی از عرض اقیانوس اطلس گذشت اما به جای آسیا به آمریکا رسید. کلمب هرگز ندانست که قاره‌ای ناشناخته را کشف کرده‌است. سفرنامه کریستف کلمب به آمریکا در قالب ۴ سفر اکتشافی صورت گرفت.

کریستف کلمب از چهره‌های بحث‌برانگیز تاریخ است. برخی – از جمله اکثر سرخ‌پوستان آمریکا – او را مسئول مستقیم یا غیرمستقیم کشتار ده‌ها میلیون نفر از مردم بومی و عامل استثمار آمریکا از سوی اروپا می‌دانند؛ در حالیکه دیگران وی را به خاطر نقش مؤثری که در گسترش فرهنگ و تمدن غرب ایفا کرد می‌ستایند.

محتویات

  • ۱ سال‌های نخست
  • ۲ ملیت و مذهب کلمب
  • ۳ اهداف سفر
  • ۴ سفر نخست
  • ۵ سفر دوم
  • ۶ سفر سوم و بازداشت
  • ۷ سفر چهارم
  • ۸ رفتار کلمب در برابر بومیان آمریکا
  • ۹ پس از مرگ
  • ۱۰ پانویس
  • ۱۱ منابع

سال‌های نخست

در مورد زادگاه واقعی کلمب روایت‌های مختلفی مطرح شده و دربارهٔ سال‌های نخست زندگانی او اطلاعات اندکی موجود است. اکثر تاریخ نگاران وی را اهل جنوا در ایتالیا می‌دانند اما برخی نیز او را اسپانیایی دانسته‌اند.[۱] کریستف کلمب در روزی بین ۲۶ اوت تا ۳۱ اکتبر سال ۱۴۵۱ زاده شد. پدرش دومنیکو کلمبو تاجر پشم و مادرش سوزانا فونتاناروسا دختر یک بازرگان پشم بود. کلمب سه برادر کوچک‌تر به نام‌های بارتولومئو، جیووانی په لگرینو و جیاکامو و خواهری به نام بیانچینتا داشت. در ۱۴۷۰ خانواده‌اش برای کار به ساوانو کوچ کردند جایی که کریستف و برادرش بارتولومئو توانستند در کنار پیشه خانوادگی، نقشه‌نگاری نیز بیاموزند. کلمب تحصیلات رسمی نداشت و تا حدود بیست و چهار سالگی خواندن و نوشتن نمی‌دانست اما چون آرزو داشت که ناخدای کشتی شود در این دوره و بعد از آن کوشید تا با مطالعهٔ فراوان نزد خود این کمبود علمی را جبران کند.

در سال ۱۴۷۴ کلمب در شمار کارکنان کشتی گروه «سرمایه‌داران اسپنولا» که از مشتریان جنوایی پدرش بودند درآمد. پس از آن یک سالی را روی یک کشتی در حوالی آب‌های جزیرهٔ خیوس، واقع در دریای اژه، خدمت کرد. کلمب پس از دیداری کوتاه از خانه، دوباره رهسپار خیوس شد و یک سال دیگر را آنجا گذراند.

در ۱۴۷۶ همراهی با یک هیئت بازرگانی این فرصت را نصیب کلمب کرد تا برای نخستین بار به اقیانوس اطلس سفر کند ولی در حوالی خلیج سنت وینسنت دزدان دریایی فرانسوی به ناوگان حمله‌ور شدند و آن را به آتش کشیدند و کلمب که جان بدر برده بود، به ناچار شش مایل شنا کرد تا خود را به ساحل برساند.

در ۱۴۷۷ کلمب مقیم پرتغال شد که در آن زمان قطب بازرگانی دریایی اروپا بود و کشتی‌های زیادی از آنجا به مقصد انگلستان، ایرلند، ایسلند، جزیرهٔ مادئیرا، مجمع‌الجزایر آزور و آفریقا رهسپار می‌شدند. کریستف و بارتولومئو کار خود را در لیسبون، پایتخت پرتغال، با نقشه‌کشی آغاز کردند. پس از مدتی کلمب به عنوان بازرگانِ ملوان به یک ناوگان پرتغالی پیوست و طی دو سال برای خرید شکر به مادئیرا و از طریق ایرلند به ایسلند سفر کرد. او پس از سفری به سواحل غرب آفریقا به مقام نمایندگی تجاری پرتغال در کرانهٔ گینه گمارده شد. (۱۴۸۵–۱۴۸۲).

ملیت و مذهب کلمب

والری فلینت (Valerie I.J. Flint) در مقاله کریستف کلمب در دانشنامه بریتانیکا نقل می‌کند که امروزه اکثریت قریب به اتفاق پژوهشگران با رجوع به وصیت‌نامه او (به سال ۱۴۹۸) و اسناد بایگانی شده در جِنُوا و ساوونا، معتقدند که او در جنوا در یک خانواده مسیحی به دنیا آمد. با این حال برخی هم مدعی هستند که او از گروندگان به یهودیت بوده و در اسپانیا، پرتغال یا مکان‌های دیگری غیر از جنوا زاده شده‌است.[۱]

 

 
یک نقاشی از کریستف کلمب

اگر چه معمولاً تاریخ‌نویسان فرض را بر جنوایی بودن کلمب می‌گذارند ولی ملیت واقعی او به‌طور دقیق روشن نیست و دانسته‌های ما از زندگانی کلمب تا میانهٔ دههٔ ۱۴۷۰ میلادی بسیار ناچیز است. به گمان بعضی کلمب که بیشتر مایل بوده او را اسپانیایی بدانند خود عمداً این اطلاعات را پنهان می‌کرده تا آنجا که حتی برای نامه‌نگاری با ایتالیایی‌ها زبان کاستیلی را به کار می‌برده‌است.

با رشد ملی‌گرایی در غرب قضیهٔ ملیت کلمب صورت جدی‌تری به خود گرفت. این مسئله برای جامعهٔ ایتالیایی ایالات متحده از چنان اهمیتی برخوردار بود که در سال ۱۸۹۲ در خلال جشن‌های آغاز سدهٔ پنجم کشف آمریکا مسئولان شهرداری نیویورک مجبور شدند دو مجسمهٔ یادبود کلمب در دو محل، یکی با زیرنویس اسپانیایی و دیگری به ایتالیایی نصب کنند.

شماری از تاریخ‌نگاران باسک او را یک باسکی می‌دانند. بعضی دیگر حدس می‌زنند که وی یک کونوِرسو (یهودی اسپانیایی مسیحی شده) بوده و برای رسیدن به اهداف خود تبارش را مخفی می‌کرده‌است. برخی مدعی‌اند که او اهل جزیرهٔ کُرس (در آن زمان تحت سلطهٔ امپراتوری جنوا) بوده و بعلت شهرت بد اهالی این جزیره صلاح خود را در کتمان پیشینه‌اش می‌دیده و بالاخره کسانی هم بر این باور هستند که وی اصلاً کاتالونیایی، یونانی یا پرتغالی بوده‌است.

همچنین در میان اقلیتی که وی را یهودی می‌دانند از جمله «دیوید مکس آیکهورن» (David Max Eichhorn)، نویسنده یهودی در اینباره می‌گوید: نام حقیقی او کلمبوس نیست و همچنین یک ایتالیایی زاده جنوا نبوده‌است، بلکه نام حقیقی او جونکولون (Joncolon) بوده که در نزدیکی‌های شهر پانته‌ودرا (Pantevedra) در اسپانیا به دنیا آمده بود. آیکهورن معتقد است که او در واقع یک یهودی اسپانیایی بوده‌است.[۲]

بخش‌هایی از مقاله‌ای که تحت عنوان «آیا کریستف کلمب حقیقتاً یک یهودی بود؟» به قلم دالیا سیاح (Dalia Sayah) که در روزنامه «شالوم»، ارگان یهودیان ترکیه، بیان شده قابل ملاحظه است:

«نکته مهم اینست که در گوشه سمت چپ بالای کلیه نامه‌هایی که کلمب برای خانواده خود ارسال می‌داشت، حروف اختصاری به چشم می‌خورد که مفهوم آن توسط موریس دیوید (Maurice David) کشف شد. این حروف‌نگاره از دو حرف تشکیل شده‌است که هر یهودی آن را در بالای تمام نوشته‌های خود می‌نوشت. این دو حرف عبارت بودند از ב (ب) و ה (هـ) که امروزه معلوم شده که بر عبارت «בעזרת השם» (بعِزرَت هاشم به معنی «به یاری خدا») دلالت دارد. نکته دیگری که ثابت می‌کند که او یک یهودی پنهانکار بوده، نحوه نگهداشتن دست چپ خود (به صورت پنجه باز بر روی قفسه سینه سمت راست) در تصاویر و تابلوهای اوست. این عمل، اقدام رمزآلودی بود که «مارانو» ها جهت شناسایی یکدیگر به کار می‌بردند.»[۳]

لی ام فریدمن (Lee M.Friedman)، تاریخ‌نگار یهودی، موید این ادعاست که علایم و نمادهای یهودی موجود در امضای کلمب نشانی بر یهودی بودن وی است. به نظر او شکل یک مثلث کامل که برای یهودیان مقدس است و در گورستانها و معابد یهودیان از آن استفاده می‌شود، در تمام امضاهای کلمب دیده می‌شود.[۴]

«کنسولو وارلا» (Consuelo Varela)، کلمب‌شناس معروف اسپانیایی معتقد است که کلمب، عهد عتیق «تورات» را از حفظ بوده و چنین چیزی برای یک فرد منسوب به جامعه کاتولیک نمی‌تواند موضوعیت داشته باشد.

اهداف سفر

 

 
«نقشه کلمب» که در حدود سال ۱۴۹۰ در کارگاه بارتولومئو و کریستف کلمب در شهر لیسبون ساخته شد

عواملی چون تبلیغ دینی و گسترش مسیحیت، شور ضداسلام در آن روزگار، قدرت کاستیل و آراگون، بیم از خطر کشور پرتغال، اشتیاق به یافتن طلا، ماجراجویی و امید به فتح سرزمین‌های جدید، نیاز اروپا به تهیه ادویه و گیاهان معطر و دارویی، انگیزه نخستین سفر کلمب به هند شد.[۱]

در عصر کلمب، اروپایی‌ها برای سفر به هند (منظور از هند آسیای جنوبی و شرقی بود) راهی نداشتند جز حرکت به سمت جنوب، دور زدن قارهٔ آفریقا از کنار دماغهٔ امید نیک و رفتن به طرف شرق در طول اقیانوس هند. در دههٔ ۱۴۸۰ میلادی، کلمب نیز خیال سفر به هند را در سر داشت ولی نه از طریق معمول. او می‌خواست با حرکت مستقیم از اروپا به سوی غرب و عبور از دریای محیط (اقیانوس اطلس) به آسیا برسد. از نظر دیگران نقشهٔ جسورانهٔ کلمب نپذیرفتنی و بی فایده بود و او ناچار شد برای یافتن پشتیبان در میان قدرتمندان و افراد صاحب نفوذ کوشش زیادی به کار برد. برخی معتقدند که علت این استقبال سرد، اعتقاد اروپایی‌ها به تخت بودن کرهٔ زمین بود.

 

 
تصوری که کلمب از موقعیات جغرافیایی داشت.

برخی مورخان یهودی که کلمب را یهودی فرض کرده‌اند اهداف دیگری برای سفر او ذکر نموده‌اند چنان‌که دیوید ام. آیکهورن در این رابطه می‌نویسد: «کلمب برای کشف دنیای جدید می‌رفت. در حقیقت او از وجود چنین دنیایی با اتکا به مطالعات و کشف‌های وایکینگ‌ها خبر داشت. انگیزه اصلی او در این راه، جستجوی جایی برای هم کیشان یهودی خود بود.»[۵]

بر اساس نوشتهٔ نشریهٔ آمریکایی «جمهوری جدید» سیمون ویزنتال (به انگلیسی: Simon Wiesenthal) مورخ یهودی، معتقد است که کلمب برای یافتن جایی جدید برای یهودیان رانده شده از اسپانیا به این سفر تن داد. در اصل هدف کلمب ایجاد یک جبهه علیه امپراطوری عثمانی و به عبارت بهتر علیه اسلام از سویی و تأمین منابع مالی برای بازسازی بنای معبد سلیمان در قدس بود.

در دائرةالمعارف یهود، در جایی که از کلمب سخن به میان آمده، نوشته شده‌است: «علی‌رغم اینکه کلمب همه مقدمات سفر خود را فراهم کرده بود، آن را یک روز بدون هیچ دلیلی به عقب انداخت. این روز بنابر تقویم یهودیان، روز نهم ماه آو (به انگلیسی: Av) یهودی، یعنی روز تخریب معبد سلیمان است. این روز را یهودیان به عنوان «روز عزا» روزه می‌گیرند.»[۶]

سفر نخست

کلمب در آغاز در سال ۱۴۸۵ طرح خود را به دربار پرتغال ارائه داد و پیشنهاد کرد که زیر پرچم این کشور در جزایر هند به اکتشاف بپردازد اما کارشناسان پادشاه پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که خط سیر سفر بسیار طولانی‌تر از آن چیزی است که کلمب ادعا می‌کند (امروز می‌دانیم که مسافت واقعی حتی از برآورد پرتغالی‌ها نیز درازتر بود) و درخواست او پذیرفته نشد.

او که از مقامات لیسبون ناامید شده بود به اسپانیا رقیب سیاسی پرتغال پناه برد تا از حاکمان آن دیار کمک بخواهد. در ۱۴۸۵ بخش اعظم اسپانیای امروزی زیر سلطهٔ فردیناند شاه آراگون و ایزابلا ملکهٔ کاستیل بود که پس از ازدواج با یکدیگر بطور مشترک بر قلمروی بزرگ حکومت می‌کردند. کلمب در مجموع توانست نقشه‌اش را به کارشناسان دربار اسپانیا بقبولاند اما هفت سال (تا ۱۴۹۲) طول کشید تا با شاه و ملکه به توافق نهایی برسد. در نهایت قرار بر این شد که نیمی از بودجهٔ سفر را سرمایه‌داران ایتالیایی بگذارند و نیم دیگر از سوی دولت اسپانیا فراهم شود. نبردهای سخت با مسلمانان و تصرف گرانادا خزانه سلطنتی را تهی کرده بود و پرداخت همین سهم پنجاه درصدی هم برای دولت آسان نبود. پیش از آغاز سفر شاه و ملکه کلمب را به مقام دریاسالاری گماردند و سخاوتمندانه حق موروثی حکومت بر تمام سرزمین‌های کشف شده در آن سوی اقیانوس را به وی بخشیدند.

پس از تحویل گرفتن سه کشتی با ملزومات کامل از دولت، نوبت به کار دشوار گردآوردن خدمه رسید. بیشتر ملوانان از رفتن به چنین مأموریت «جنون‌آمیزی» وحشت داشتند. اگر نفوذ سیاسی ملکه و وعده‌های رنگارنگ کلمب نبود شاید هیچ‌کس حاضر به همراهی با وی در این سفر نمی‌شد.

سرانجام در غروب سوم اوت ۱۴۹۲ سه کشتی سانتاماریا، نینیا و پینتا همراه با نود نفر خدمه به فرماندهی کلمب از بندر پالوس به راه افتادند و پس از توقفی کوتاه در جزایر قناری (آفریقا) رهسپار دل اقیانوس شدند.

در آغاز اوضاع خوب بود و ملوانان کاملاً از کلمب فرمان می‌بردند ولی پس از چند روز که ساحل در زیر خط افق ناپدید شد، بتدریج دچار ترس و وحشت شدند. تا آن زمان تمام کشتی‌هایی که در اقیانوس اطلس سفر می‌کردند یکی از دو مسیر شمالی یا جنوبی را در پیش می‌گرفتند و همواره کرانه‌های اروپا یا آفریقا در نزدیکی آنها بود. اما اکنون آنها درحال رفتن به بخش‌های ناشناخته مرکزی بودند؛ جایی که به عقیدهٔ عوام پر از هیولاهای هولناک بود و طوفان‌های شدید راه کشتی‌ها را می‌بست. کلمب از نارضایتی زیردستانش آگاه بود. گفته‌اند وی یک دفتر رخدادنگاری روزانه جعلی ترتیب داده بود که فواصل را کوتاهتر از مقدار واقعیشان در آن ثبت می‌کرد تا افراد نفهمند که چه مقدار پیش رفته‌اند و از هراسشان کاسته شود. این داستان به احتمال زیاد واقعیت ندارد. با حضور ناخداهای دیگر و افسران و سکان‌داران با تجربه در ناوگان، کلمب هرگز نمی‌توانست با چنین ترفندی آنها را بفریبد.

مسافرت پنج هفته به طول انجامید. در این مدت ملوانان وحشتزده بارها بر فرمانده خود شوریدند و حتی خواستند او را سربه نیست کنند و کشتی‌ها را به اسپانیا بازگردانند. اما هر بار کلمب با وعده یا تهدید آرامش را برقرار می‌ساخت.

 

 
کلمب در حال نامگذاری دنیای جدید- چاپ سنگی

در بیستم سپتامبر با مشاهدهٔ دسته‌ای پرنده که از شرق می‌آمدند این امید در ایشان قوت گرفت که خشکی در آن حوالی است. بالاخره در یازده اکتبر دیده‌بانان وجود یک خشکی را در روبرو اعلام کردند؛ فردای آن روز، ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲ و بر اساس تقویم یهودی مصادف با ۲۱ تشرین ۵۲۵۳ یعنی آخرین روز جشن سایه‌بان‌ها، روز «خواهشمندی بزرگ» (هوشانا ربا) بود،[۷] کلمب و یارانش پس از ۳۵ روز سفر سخت، پا بر جزیره‌ای زیبا و سرسبز از مجمع‌الجزایر باهاما (آمریکای مرکزی) گذاشتند.

کریستف کلمب پس از کشف قاره جدید (آمریکا) در تاریخ ۱۴۹۳، نامه‌ای هشت صفحه‌ای را برای ایزابل و فرناندو ملکه و پادشاه اسپانیا نوشت و در آن برداشت خود از مردمان، گیاهان و جانوران سرزمین جدید را توضیح داد.[۸]

رفتار بومیان آمریکایی با تازه‌واردان دوستانه و آشتی‌جویانه بود. کلمب در نامه‌ای به فردیناند و ایزابلا دربارهٔ ساکنان جزیره می‌نویسد:

«اگر اعلیحضرتین دستور فرمایند، می‌توانم تمام آنها را به کاستیل گسیل دارم یا در همین جزیره به اسارت گیرم. پنجاه مرد کافیست تا کل این مردم را تحت انقیاد درآورید و به انجام دادن هر کاری وادار سازید.»

او ادامه می‌دهد:

«این مردم دین ندارند و حتی بت نمی‌پرستند. بسیار نجیبند و نمی‌دانند بدی چیست. هیچ نوع سلاحی ندارند؛ نه یکدیگر را می‌کشند و نه از هم سرقت می‌کنند.»

پس از ارتباطات دوستانهٔ آغازین میان بومیان و غربی‌ها، کلمب به این باور رسیده بود که گسترش دین مسیح در میان این جماعت نه با توسل به زور که با محبت ممکن خواهد بود.

کلمب در این سفر اول کرانه‌های شمال شرقی کوبا و هیسپانیولا (جزیرهٔ هائیتی امروزی) را نیز کاوش کرد. اما در شب میلاد مسیح به هنگام گشت‌زنی، سانتاماریا، کشتی اصلی فرماندهی در کرانه هیسپانیولا به گل نشست و ناگزیر به حال خود رها شد. به این ترتیب ناوگان کلمب به یک کشتی محدود گردید. (کشتی پینتا کمی بعد از کشف کوبا شورش کرده و گریخته بود) کلمب که از مدتی قبل در حال برنامه‌ریزی برای بازگشت به اروپا بود دیگر برای بردن تمام افرادش جای کافی نداشت. از این رو پس از کسب اجازه از گواکاناگاری رئیس بزرگ بومیان، قرارگاهی در هیسپانیولا برپا کرد و سی وپنج نفر از ملوانان داوطلب را آنجا گذاشت که تا زمان بازگشت دوبارهٔ کلمب به کشاورزی بپردازند.

در ۴ ژانویه ۱۴۹۳ مسافران کشتی نینیا راه میهن خود را در پیش گرفتند و پس از تحمل مشقات بسیار و دست و پنجه نرم کردن با بادهای ناشناخته و توفان‌های سخت اقیانوس به اروپا رسیدند. اما کلمب برخلاف میلش نتوانست مستقیماً در کاستیل پیاده شود و چند ماهی را نزد پرتغالی‌ها (دشمن دیرین اسپانیا) در بازداشت به سر برد. در این مدت کوتاه اخبار اکتشافات او در سراسر اروپا پیچید بطوری که وقتی در ۱۵ مارس بالاخره کلمب در میان استقبال پرشور مردم به اسپانیا وارد شد سفرنامه‌اش به چاپ سوم رسیده بود. او بلافاصله با طلاهای غنیمتی و چند بومی اسیر به دربار رفت و فردیناند و ایزابلا به گرمی پذیرای او شدند. در این مجلس علاوه بر طلا، کلمب چهار تحفهٔ تا آن زمان ناشناختهٔ دیگر از «دنیای نو» را تقدیم شاه و ملکه کرد؛ گیاه تنباکو، میوهٔ آناناس، بوقلمون و وسیلهٔ محبوب ملوانان یعنی ننو.

 

 

 

محمد اقبال لاهوری یا علامه اقبال (اردو: علامه محمد اقبال) (۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت تا ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور) شاعر، فیلسوف، سیاست‌مدار و متفکر مسلمان پاکستانی بود که اشعار زیادی نیز به زبانهای فارسی و اردو سروده‌است. اقبال نخستین کسی بود که ایدهٔ یک کشور مستقل را برای مسلمانان هند مطرح کرد که در نهایت منجر به ایجاد کشور پاکستان شد. اقبال در این کشور به‌طور رسمی «شاعر ملی» خوانده می‌شود.[۱]

محتویات

  • ۱ زندگی
  • ۲ فعالیت‌های سیاسی
  • ۳ چهرهٔ فرامرزی اقبال
    • ۳.۱ اقبال و ایران
  • ۴ اقبال و فلسفه
  • ۵ اقبال و مولوی
  • ۶ انتقادات
  • ۷ آثار
  • ۸ نمونهٔ اشعار
  • ۹ جستارهای وابسته
  • ۱۰ منابع
  • ۱۱ پیوند به بیرون

زندگی

اقبال در سیالکوت، که امروزه در ایالت پنجاب پاکستان واقع شده‌است، به دنیا آمد. نیاکان او از قبیله سپروی برهمنان کشمیر بودند و در سده هفدهم میلادی، حدود دویست سال پیش از تولد او، اسلام آورده بودند. پدر او مسلمانی دیندار بود.[۲] اقبال قرآن را در یکی از مساجد سیالکوت آموخت و دوران راهنمایی و دبیرستان خود را در کالج میسیونری اسکاتلند (Scotch Mission College) گذراند. تحصیلات او در رشته فلسفه در دانشگاه لاهور آغاز شد و مدرک کارشناسی ارشد فلسفه را در سال ۱۸۹۹م با رتبه اول از دانشگاه پنجاب دریافت کرد. وی پس از آن از دانشگاه کمبریج و دانشگاه مونیخ مدرک دکترای خود را در رشتهٔ فلسفه گرفت.

اقبال در دورهٔ کارشناسی ارشد با توماس آرنولد ارتباط نزدیکی پیدا کرد و در اروپا نیز با با ادوارد براون و رینولد نیکلسون مراودات علمی داشت.

 

 
The tomb of Muhammad Iqbal آرامگاه علامه اقبال در مسجد پادشاهی لاهور لاهور

فعالیت‌های سیاسی

اقبال در دوران جنگ جهانی اول در جنبش خلیفه که جنبشی اسلامی بر ضد استعمار بریتانیا بود، عضویت داشت. وی با مولانا محمد علی و محمد علی جناح همکاری نزدیک داشت. وی در سال ۱۹۲۰ در مجلس ملی هندوستان حضور داشت اما از آنجا که گمان می‌کرد در این مجلس اکثریت با هندوها است پس از انتخابات ۱۹۲۶ وارد شورای قانونگذاری پنجاب شد که شورایی اسلامی‌بود و در لاهور قرار داشت. در این شورا وی از پیش‌نویس قانون اساسی که محمد علی جناح برای احقاق حقوق مسلمانان نوشته بود حمایت کرد. اقبال در ۱۹۳۰ به عنوان رئیس اتحادیه مسلمانان در الله‌آباد و سپس در ۱۹۳۲ در لاهور انتخاب شد.

چهرهٔ فرامرزی اقبال

اقبال همواره کوشیده‌است که مردم را آگاه کرده و از بند استعمار برهاند؛ ازاین رو نگاهی ژرف به کشورهای استعمارشدهٔ اسلامی پیرامون خود داشت و با نظر به ویژگی‌های سیاسی آن زمان و اندیشه‌های اسلامی، او پذیرش ویژه‌ای پیدا کرد. دلیل دیگر چهرهٔ فرامرزی وی را می‌توان در پیوستگی فرهنگی و تاریخی و مذهبی کشورش با برخی کشورهای همسایه مانند ایران و افغانستان دانست.

اقبال و ایران

 

 
آرامگاه اقبال لاهوری

اقبال یکی از نامورترین و سرشناس‌ترین شاعران پارسی‌گوی غیرایرانی در ایران است که نظیر شاعر بزرگی همانند بیدل دهلوی پذیرش ویژه‌ای در ایران یافته‌است. از کل ۱۲ هزار بیت شعری که توسط اقبال سروده شده‌است ۷ هزار بیت آن فارسی است. شریعتی در جائی وی را ایرانی‌ترین خارجی و شیعه‌ترین سنی خطاب کرده‌است. وی آرزو داشت تهران روزی جایگاه ژنو در اروپا را پیدا کند. تز دکترای او با نام سیر حکمت در ایران نخستین اثر وی بود که توسط چهرهٔ مارکسیست ایرانی امیر حسین آریان‌پور به پارسی برگردانده شد.

هرچند که اقبال بی‌گمان دلبستگی فراوانی به ایران داشته‌است و برخی از ملی‌گرایان نیز آن را ستوده‌اند ولی بیشتر گمان می‌رود که اینان برای همسو کردن خود با دیگران این کار را کرده‌اند و دلیل‌هایی که برای ستودن اقبال آورده‌اند چندان استوار نیست.[۳]

مهم‌ترین اقبال‌شناس ایرانی آقای ملکی است که بقول خودش ده هزار صفحه مطلب در مورد اقبال نوشته و منتشر کرده‌است

اقبال و فلسفه

اقبال یکی از فیلسوفان بزرگ اسلام است که منبع فکرشان با قرآن ارتباط دارد. اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاری‌ها از اعتماد به یونانی‌ها ناشی شده‌است. از نظر وی از آن‌جا که روح قرآن به امور عینی توجه داشت و فلسفهٔ یونانی به امور نظری می‌پرداخت، کوشش مسلمانان برای فهم قرآن از منظر تعالیم یونانی محکوم به شکست است.[۴]

در باب فهم تجربی و پوزیتیو او معتقد است که اندیشهٔ مسلمانانی مانند ابن‌حزم در خصوص ادراکات حسی به‌عنوان منبع شناخت و ابن‌تیمیه در تبَیُّن اهمیت روش استقراء، کندی در خصوص احساس متناسب با انگیزه و استعمال آن در روان‌شناسی، مقدمات نظری مباحث تجربی جدید غرب را پدیدآورد.[۵] اقبال شکوفایی روش تجربه و مشاهده را در تمدن اسلامی در نتیجهٔ جدال ممتد با اندیشهٔ یونانی می‌داند. وی در تأیید پیشگامی مسلمین در روش تجربی شاهد مثال‌هایی را از آثار و نظریه‌های علمی جاحظ و ابن مسکویه در نظریهٔ تکامل، بیرونی در ریاضیات و مسئلهٔ زمان، خوارزمی در جبر و اعداد و عراقی و خواجه محمد پارسا در روان‌شناسی دینی ذکر می‌کند.[۶]

اقبال و مولوی

 

 
سنگ یادبود اقبال لاهوری در جوار آرامگاه مولوی در قونیه

دل‌بستگی و وابستگی اقبال به مولانا را می‌شود از جنس همان عشق پرسوز و گدازی دانست که خود مولانا را به شمس تبریزی مجذوب کرده‌است:

به کام خود دگر آن کهنه می‌ریز   که با جامش نیرزد ملک پرویز
ز اشعار جلال‌الدّین رومی   به دیوار حریم دل بیاویز
سراپا درد و سوز آشنائی   وصال او زبان‌دان جدائی
جمال عشق گیرد از نی او   نصیبی از جلال کبریائی
به‌روی من در دل بازکردند   ز خاک من جهانی سازکردند
ز فیض او گرفتم اعتباری   که با من ماه و انجم سازکردند
خودی تا گشت مهجور خدائی   به فقر آموخت آداب گدائی
ز چشم مست رومی وام‌کردم   سروری از مقام کبریائی

انتقادات

گروهی از روشنفکران به این مسئله که اقبال مفهوم ابرانسان نیچه را مقبول دانسته خرده گرفته‌اند. باور به مفهوم اَبَرمرد در توصیفات اقبال در مورد خودمحوری، خود بودن و احیاء تمدن اسلامی بازتاب یافته‌است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنه سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از دیگر مسائل مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است. چندین تن از دانشوران توصیفات شاعرانه او از زندگی کاملاً مطابق با قوانین اسلام را غیرعملی دانسته و آن را بی‌اعتنایی و بی‌احترامی به جوامع گوناگون با میراث متنوع فرهنگی بشر می‌دانند. در نظر بسیاری پافشاری اقبال بر یگانگی اسلامی و جدایی فرهنگی از دیگران به همزیستی جوامع بشری لطمه می‌رساند.

در حالیکه در حوزه زبانی اردو از او به عنوان شاعری بزرگ یاد می‌شود ولی باور عمومی بر اینست که اشعار اردوی اقبال نسبت به آثار اولیه فارسی او ضعیفترند و الهام‌بخشی، نیرو و سبک لازم را دارا نیستند.

دکتر محمد مسعود نوروزی دربارهٔ کتاب تجدید بنای اندیشه دینی اقبال نوشته‌است: «متن حاضر، چکیدهٔ اندیشهٔ مردی می‌باشد که هم فیلسوف است هم عارف، هم حقوقدان است، هم آشنا به مبانی فیزیک و تئوری‌های روانشناسی است؛ و در همان حال، هم مرد عمل می‌باشد هم مرده سجاده و تقوی؛ و در عین حال رند و سجاده سوز و شیخ گریز است و هم همهٔ اینها نیست! و اینها نه یک مبالغه یا تعارف، که واقعیات مستند است، زیرا صاحب این متن به گواه نوشته‌ها و زندگی اش بر تمام این موضوعات تسلط نسبی دارد؛ لذا باید گفت که این متن، متنی فلسفی، عرفانی، روانشناختی، دینی ، سنتی، مدرن و … است و هم این همه نیست! پس به راستی این متن چیست؟ و برای فهمش باید چه ابزاری داشت؟ آیا باید با فلسفهٔ غرب آشنا بود؟ آیا باید آثار ویلدون کار، لوئیس راجر و اسپنگلر را خواند؟ آیا باید با عرفان سنایی، عطار، مولانای بلخی، عراقی، عبدالقادر بیدل، ابن مسکویه، ابن عربی، سید جمال، سر سید احمد هندی، شاه ولی‌الله و ضیاء گوک آلب ترک آشنا بود؟ آیا باید فلسفهٔ فارابی، ابن سینا، غزالی، سهروردی، ابن رشید، صدرا و ابن خلدون را دانست؟ آیا باید با تئوری‌های روانشناسانهٔ فروید و یونگ و … آشنا بود؟ آیا باید تئوری‌های زیست‌شناسی پیرامون آغاز حیات و نحوهٔ خلقت را دانست؟ آیا باید با مبانی فیزیک مدرن، نسبیت انیشتین و کوانتوم پلانک و نظرات هایزنبرگ، شرودینگر، دیراک و بور و … آشنا بود؟ چنان‌که علامه اقبال بود؟ اما علامهٔ ما همهٔ اینها بود ولی این نبود! زیرا هستند کسانی که این‌ها را می‌دانند اما اقبال نمی‌شوند! متنشان، متن پالاینده و بازسازی کننده و بر انگیزاننده نیست. پس رمز کار در کجاست؟» (مقدمه ترجمه کتاب تجدید بنای اندیشه، انتشارات دانشگاه امام صادق، ۱۳۹۰).

 

برجسب ها : , , , , , , , , , , , .

Rate it
آواتار
نویسنده

علی علیزاده

علی علیزاده هستم، مدرس خودشناسی گوینده بازیگر آهنگساز صدابردار/تنظیم کننده

list بایگانی

قسمت قبلی
ارسال نظر (0)

نظر دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *